۳۸ مطلب با موضوع «شرح حال» ثبت شده است

سفرنامه کیش، یا چطور در سه روز سوار دو هواپیما و دو قطار شدم (2)

خب، من که دوباره به قول معلم کلاس چهارم دبستانم، «نیست در جهان» شده بودم :) یکی از دلایلش هم شدت اتفاقاتیه که توی این مدت بعد از سفر برام افتاد و بهم مهلت نداد حتی حال دوستام رو بپرسم؛ که اگه الان بخوام اونا رو تعریف کنم حداقل ده‌تا پست می‌شن :دی

برگردیم سر داستان سفر پرماجرای کیش.

ما مونده بودیم و بلیت پرواز به کیشی که راه برگشتی براش نبود!

نگم از بابا و مامان که چقدر حرص خوردن و چقدر مامان برای من روضه خوند که «اصلا قسمت نیست ما بریم و من که بی بچه‌هام بهم خوش نمی‌گذره و اصلا نمی‌دونم ما از این سفر زنده برمی‌گردیم یا نه»! بعد از کلی تماس با این تعاونی و اون تعاونی، بالاخره برای بیست و دو بهمن ساعت شش بعدازظهر، چهارتا بلیت از بندرعباس به مقصد قم! خریدیم که سر راه، ولایت خودمون پیاده‌شون کنه. بماند که کلی پول اضافه سر این مسیر طولانی‌تر دادیم، چون تعاونی گفته بود برای سود بیشتر، اصلا مسیر ما رو که کوتاه‌تر بود رو باز نمی‌کنن و اگه می‌خوایم، همون بلیت قم رو بگیریم تا تموم نشده :|

و به این صورت، بالاخره ایل و تبار من مسافر کیش شدن.

مامان و بابا جمعه ظهر بلیت هواپیما داشتن، و خب از کله صبح ماها داشتیم تو سر و کله همدیگه می‌زدیم و وسیله جمع می‌کردیم و خونه مرتب می‌کردیم؛ و نکته جالب این جاست که با وجود این که من کسی بودم که از هواپیما و مسافرت و اینا می‌ترسیدم و استرس مصاحبه هم مزید بر علت شده بود؛ چپ و راست داشتم به مامان بابام دلداری می‌دادم که کمتر استرس پرواز و ول کردن منو داشته باشن!

شوهرخاله‌م ظهر دخترخاله و پسرش رو برداشت و اومد دنبالشون که برن فرودگاه. من هم از زیر آبنه قرآن ردشون کردم، با خاله‌م پشت تلفن کلی چونه زدم که تو خونه مشکلی ندارم و لازم نیست برم اونجا بمونم و شاید دوستم بیاد - که همون جمعه صبح بهم پیام داده بود نمی‌تونه بیاد چون مامان باباش نمی‌ذارن، و من به یکی دیگه از دوستام پیام دادم که جوابم رو نداد - و اصلا من سه سال و نیم تنها زیست کردم و قرار نیست با یه شب تو خونه موندن بمیرم!

و همین که اونا سوار هواپیما شدن من زدم زیر گریه، به چند علت:

یک، تنها مونده بودم و یه دوستم نمی‌تونست بیاد و اون یکی هم جوابم رو نداده بود!

دو، شش ماه بود که برای کیش برنامه‌ریزی کرده بودیم و من هم می‌خواستم همراه مامان بابام برم مسافرت! و احساس بدی داشتم که دخترخاله و پسرش جای من رفته‌ن، اون جا جای من بود!

سه، توی دانشگاه بهشتی که تا حالا پام رو اونجا نذاشته بودم مصاحبه داشتم و هیچی بارم نبود و تو این چندروز از شدت استرس همه چی نتونسته بودم حتی جدی بهش فکر کنم!

چهار، یک حس بدی همه وجودم رو گرفته بود (چون هرکدوممون توی این چندروز توی یه جهتی تو ایران داشتیم می‌چرخیدیم) و به طور وحشتناکی نگران سالم نشستن هواپیمای مامان بابام بودم و فقط هواپیمای اوکراین تو ذهنم بود و هر لحظه نگران بودم یه اتفاق بدی بیفته.

پنج، فکر می‌کنم دیگه باید کفایت کنه دلایلم، ولی آخریش هم این بود که از موقعی که خاله‌ها، دخترخاله‌ها و مامان بزرگم فهمیده بودن من چرا نمی‌تونم برم؛ روزی بیست بار زنگ می‌زدن و به زمین و زمان و دانشگاه فحش می‌دادن و فکر می‌کردن این کارشون همدردی با منه؛ در حالی که بیشتر حرصم می‌دادن.

خلاصه این که، من همین که مامان بابام سوار هواپیما شدن، لش کردم روی گوشی و تا خود فرودگاه کیش مسیرشون رو دنبال کردم؛ در حدی که همین که هواپیماشون با زمین مماس شد من زنگ زدم به بابام و گفتم رسیدن به خیر :دی

من موندم و یه خونه گنده خالی. تا آخر شب کلی کار کردم. جارو کردم، گردگیری کردم، پیراشکی برای شام و نهار فردام پختم، چندین و چند قسمت از ومپایر دایریز رو از فولدرای خاک خورده هاردم درآوردم و روی تلویزیون پخش کردم، باز گریه کردم چون خاله‌م زنگ زده بود و در نهایت محبت اصرار داشت برم خونه‌شون و باز تکرار می‌کرد که از تهران برم کیش چون جایی که رفتن ویلای خیلی قشنگیه و چقدر حیف که من نیستم، مامان بزرگم رو راضی کردم که به خدا من نمی‌میرم تو خونه، دوباره به مامان بزرگ و خاله‌م توضیح دادم که به خدا اگه شب مشکلی پیدا کردم بهتون زنگ می‌زنم و اصلا صبح زود باید پاشم لباسا رو بکنم تو لباسشویی که پهنشون کنم و تا ظهر که مسافرم، خشک بشن. تهش هم این شد که از بس من رو ترسونده بودن، محض احتیاط، قبل از خوابیدن و بعد از این که در رو قفل کردم، یه میز تاشوی سنگین هم بهش تکیه دادم که اگه احیانا در باز شد، بیفته زمین و من بیدار شم :)))))

فکر می‌کنید صبح با چی بیدار شدم؟ بله، با زنگ تلفن مامان‌بزرگم، ساعت پنج صبح :|||

«مامانی، بهت زنگ زدم بیدار شده باشی که نماز بخونی، تازه گفتی می‌خوای لباس هم بکنی تو لباسشویی».

به خدا منظورم پنج صبح نبود، ولی خب دیگه خوابم پریده بود و بلند شدم به کارام برسم :دی

دیگه اون روز یه مقدار حالم بهتر بود و حالا فقط استرس مصاحبه و رسیدن به راه‌آهن رو داشتم! :دی

از صبح مثل مرغ پرکنده دور خونه دویدم و کار کردم و حموم رفتم و وسایلم رو جمع کردم، و صادقانه باید بگم تا حالا هیچ وقت انقدر وسایل سفرم کم نبود! خودم بودم و لباسای تنم و چهارتا برگه!

و این گونه بود که من راهی تهران شدم.

یازده و نیم شب رسیدم خونه خاله‌م. سلام علیک کردیم و احوال پرسی و من مانتوم رو برای فردا اتو کردم و شام خوردیم و خوابیدیم. فلش فوروارد به شش صبح فردا که من مانتو و مقنعه پوشیده، مسواک زده، و با آرایش اندکی نشسته بودم و داشتم صبحونه می‌خوردم که برم دانشگاه بهشتی :|

یکشنبه‌ی من این‌جوری گذشت:

اسنپ از خونه خاله به دانشگاه شهید بهشتی، چون وقت نداشتم خودم برم مسیر رو پیدا کنم.

افسردگی از گند زدن به مصاحبه و زنگ زدن به دوستان و آشنایان و اعلام گند زدن.

اسنپ از دانشگاه شهید بهشتی به خوابگاه سابق برای دیدن یکی از دوستان و برداشتن دوتا کتاب عظیم‌الجثه نورتون که جا گذاشته بودم.

یک لیوان پر قهوه غلیظ به جای ناهار، دستپخت نارا، هم اتاقی سابق و رفیق فعلی.

اسنپ از خوابگاه سابق به آموزش کل دانشگاه تهران، جهت التماس و درخواست برای پذیرش پرونده.

ضایع شدن مجدد.

تماس با پدر در آموزش کل دانشگاه تهران، مبنی بر این که: «کارای من تموم شد. بلیت برگشت به یزد بگیرم؟ و اگه آره، برای کی؟ چون اگه دارم میرم یزد، می‌خوام قبلش زینب (دوست و رفیق شش سال‌های دانشگاه که در شرف عروس شدن بود) رو ببینم.»

قطع تماس توسط پدر.

تماس مجدد پدر و اعلامِ: «ساعت چهار و نیم بلیت هواپیمای تهران به کیش برات گرفتم، وقت نیست به دوستت بگی اومدی تهران. برو مهرآباد!»

اسنپ از آموزش کل دانشگاه تهران به خونه خاله، جهت برداشتن وسایل و تحویل کلید خونه‌شون که صبح به من سپرده بودن، چون قرار بود زودتر برگردم.

تماس با خاله‌ و خداحافظی و عرض شرمندگی از این که ندیدمش، تماس با مامان‌بزرگ و اعلام تغییر مقصد بنده.

اسنپ از خونه خاله به ترمینال یک مهرآباد.

و این گونه بود که من، کلی تومان پول اسنپ دادم، در کمتر از پنج ساعت دور شهر گشتم، و با مقنعه و تیپ دانشجویی، سوار هواپیمای تهران کیش شدم :)))))))

خود مسیر هواپیما هم کلی داستان داشت، از منِ استرسی که نمی‌خواستم به روی خودم بیارم گرفته، تا اون پسر بغل‌دستیم که دست از سرم ور نمی‌داشت :|

بماند.

ساعت شش بعدازظهر رسیدم کیش، و واقعا مغزم از این همه تغییر مکانی داشت سوت می‌کشید. به دستور پدر با تاکسی فرودگاه رفتم جایی که اقامت گرفته بودن.

و من از ساعت شش بعدازظهر یکشنبه تا شش صبح سه شنبه کیش بودم، یعنی با ارفاق، یک روز و نیم :دی

هرچند همه کلی تو اون یک روز و نیم زور زدن که به من خوش بگذره و کلی جاهای خوب رفتیم و آخ که چقدر هوای کیش شاهکار بود ^ـ^ من پاراسیل سوار شدم، کشتی یونانی رو دیدم، دور جزیره گشتم، پاساژ رفتم، از کاپیتالیسم حاکم بر کیش به همه غر زدم و از همه مهم‌تر، بچه‌ی دخترخاله‌م رو تا تونستم چلوندم :))))

بریم سراغ دوشنبه شب، شبی که فردا صبحش باید با اتوبوس دریای می‌رفتیم سمت بندر چارک، از اونجا اتوبوس می‌گرفتیم به بندرعباس و از اونجا می‌رفتیم ولایت. دخترخاله‌ی تهرانی و شوهر و بچه‌ش که قبل از این که ما بریم، بلیت هواپیما داشتن و رفتن. هرچی می‌خواستیم بلیت اتوبوس دریایی رو بگیریم، اپلیکیشنش باز نمی‌شد :|

بابا با بندرگاه تماس گرفت، و خب، معلوم شد که فردا هوا توفانیه و اصلا هیچ کشتی‌ای از کیش به چارک نمی‌ره! 

فکر کنم لازم نیست بگم چه ولوله‌ای به پا شد تو ویلای ما :دی

تو این بازه زمانی دیگه ما انقدر رد داده بودیم که فقط کف زمین پخش شده بودیم و خودمون رو با خانواده دکتر ارنست مقایسه می‎کردیم و می‌خندیدیم :))))) و منظورم از کف زمین پخش شدن استعاری نیست، کاملا جدیه :دی

ساعت یک نصفه شب بود، همه به جز من چهارشنبه صبح باید می‌رفتن سرکار، و ما هیچ جوره نمی‌تونستیم خودمون رو به بندرعباس برسونیم :دی

که یکهوووووو....

بله. پدر من همین جوری تصمیم گرفت بلیتای هواپیمای کیش به تهران رو نگاه کنه. که از قضا حسابی ارزون شده بودن :))

خلاصه‌ش کنم. برای فردا صبح بلیت پرواز گرفتیم از کیش به تهران، برای دخترخاله و بچه‌ش و من سه تا بلیت قطار تهران به یزد گرفتیم که کنسلی خورده بود (هر نیم ساعت یه بار یه جا خالی می‌شد و ما مثل کرکس می‌پریدیم شکارش می‌کردیم :دی)، و مامان بابام تصمیم داشتن ببینن از قطار و هواپیما و اتوبوس گرفته، هر کدومش بلیت داشت و ارزون تر بود رو شکار کنن و از تهران بیان ولایت.

صبح سه شنبه شد و خیلی اتفاقی، پرواز تهران به یزد هم ارزون شد :| در نتیجه مامان و بابای من برای ظهر همون روز بلیت پرواز گرفتن و همه مون رفتیم فرودگاه کیش، خوشحال و خندان از این که بالاخره قسمت رو شکست دادیم و داریم از جزیره فرار می‌کنیم، کارت پرواز گرفتیم.

فکر کنم دیگه داستانم داره قابل پیش بینی می‌شه :دی

چی شده بود؟ باند فرودگاه مهرآباد یخ زده بود و تا اطلاع ثانوی هیچ پروازی به تهران انجام نمی‌شد و مامان بابای من سه ساعت بعدش از تهران پرواز چارتری داشتن که نمی‌شد کنسلش کرد :))))))))

مامان تو این مرحله دیگه نشسته بود کف سالن فرودگاه، ختم می‌خوند که ما فقط برسیم خونه‌مون و اصلا مسافرت به ماها نیومده :دی

بعد از یک ساعت، بالاخره با کلی استرس پروازمون اعلام شد و ما سوار هواپیما شدیم. خوشبختانه به موقع رسیدیم و هنوز چهل و پنج دقیقه تا پرواز بعدیشون وقت داشتن و من و دخترخاله هم وقت داشتیم خودمون رو برسونیم راه آهن. 

مامان و بابا بعد از گرفتن چمدونشون بدو بدو رفتن اون ور فرودگاه، سمت ترمینال پرواز بعدی. ما هم اسنپ گرفتیم و رفتیم راه آهن.

اگه فکر می‌کنید داستانم تموم شده، کور خوندید.

پرواز مامان بابا سه ساعت و نیم تاخیر داشت :)))))))))))))))))))))))))))))))

و ما واقعا زمین رو داشتیم گاز می‌زدیم :دی

و شاید باورتون نشه، ولی من بالاخره اون شب ساعت یازده و نیم رسیدم خونه مون و تا حالا تو عمرم هیچ وقت از رسیدن به خونه انقدر ذوق زده نشده بودم! :دی

این بود سفرنامه کیش، یا چگونه در سه روز سوار دو هواپیما و دو قطار شدم :))

تا ادوِنچِر بعدی، خدا یار و نگهدار شما عزیزان :دی

  • Nova
  • دوشنبه ۱۹ اسفند ۹۸

سفرنامه کیش، یا چطور در سه روز سوار دو هواپیما و دو قطار شدم

چهارشنبه‌ی هفته پیش، درست قبل از این که بلیتای چارتری هواپیمامون به کیش رو در ارزون‌ترین حالت ممکنش بگیریم و خیال خودمون رو راحت کنیم و بدون برادر کوچک بریم کیش؛ از دانشگاه شهید بهشتی زنگ زدن به پدر که به نُوا بگید یکشنبه صبح باید تهران باشه برای مصاحبه. و این گونه بود که شش ماه برنامه‌ریزی ما برای این سفر، برای بار دوم (بعد از تصمیم برادر کوچک برای رفتن به اردوی مدرسه و نپیوستن به ما) به فنا رفت.

اعصاب همه که به شدت به هم ریخته بود، چون دفعه اولی بود که سفر کیش می‌خواستیم بریم و حالا عملا فقط مامان و بابام مونده بودن که می‌تونستن برن و نگم از مامانم که قیافه‌ش چقدر تو هم رفته بود و هی می‌گفت:«من اگه بچه‌هام نباشن می‌خوام برم کیش چه کنم آخه». من هم که کم ترس داشتم از هواپیما، حالا استرس یه مصاحبه‌ی یهویی و مسافرت نرفتن و قص الی هذا هم افتاده بود به جونم!

فلذا همون شب بلیت قطار گرفتم که شنبه بعدازظهر برم تهران، و برنامه ریختم که به دوستم بگم شنبه شب رو که تو خونه باید تنها می‌موندم، بیاد پیشم و یه Sleepover دوتایی داشته باشیم که من هم کمتر استرس داشته باشم. مامان و بابا هم، از یه طرف می‌خواستن کلا سفر نرن، و از طرف دیگه الان جریمه کنسلی جایی که گرفته بودن خیلی زیاد می‌شد، و علاوه بر همه‌ی اینا دخترخاله‌م و شوهر و بچه‌ش بودن که قرار بود از تهران بیان کیش و بلیت پروازشون رو هم سیستمی گرفته بودن و حدود یک و نیم میلیون پولش رو داده بودن. تا آخر شب و بعد از کلی توی سر همدیگه زدن و حرص خوردن، تصمیم بر این شد که مامان و بابام به خاطر دخترخاله‌م هم که شده، برن و من هم برم تهران مصاحبه‌م رو انجام بدم و بیام.

آخر شب، با بابا نشستیم که بلیت هواپیماشون رو بگیریم، و خب بلیت چارتری پنجاه تومن گرون‌تر شده بود! چون چاره‌ای نبود، با همون قیمت بلیت رو خریدیم و بعدش تازه دیدیم که توی قوانین کنسلی ایرلاینی که ازش چارتری خرید کرده بودیم، عملا چیزی تحت عنوان کنسلی وجود نداشت و باید هرجوری شده بود می‌رفتن :|

بعد از گرفتن بلیت رفت، مامان یهو به ذهنش رسید حالا که برای من و برادر کوچک هم پول جا رو پرداخت کردن، به اون یکی خاله هم خبر بدیم ببینیم از خونواده‌ش کسی هست که بخواد جای ما بیاد؟ یعنی در سطح خانواده، ولوله‌ای به پا شده بود که بیا و ببین. این خاله پشت این خط تلفن بود، اون یکی پشت اون خط، من و بابا هم با هیجان و عصبانیت کله‌هامون توی لپ‌تاپ بود به دنبال بلیت :دی

تا آخر شب، هرچی بلیت اتوبوس برگشت رو چک کردیم(چون نمی‌دونم چرا، ولی دقیقا روز بیست و دو بهمن هییییییچ پروازی وجود نداشت :|) سایت باز نمی‌شد؛ ولی دائما می‌زد که بیست و پنج‌تا جای خالی برای اتوبوس وی‌آی‌پی برگشت از بندرعباس هست. دیگه ما با خیال راحتِ این که «خب بلیت هست و صبح وقتی سایت درست شد بلیت برگشت رو می‌گیریم» به خواب نیمچه عمیقی فرو رفتیم :))

صبح که شد، متوجه شدیم که این یکی دخترخاله و طفل صغیرش هم همراه مامان و بابا شدن، و حالا که رفتن بلیت پرواز رو بگیرن، دوباره پنجاه تومن ارزون‌تر شده و نگم از بابام که چقدر داشت حرص می‌خورد که دوتا بلیت گرون رفته تو پاچه‌ش :دی

با کلی سلام و صلوات و استرس، رفتم سایت خرید بلیت اتوبوس رو باز کنم که دیدم ددم وای، هنوز باز نمی‌شه :| باز هم شک نکردم و رفتم پی کارای خودم و علافی و ناهار درست کردن. بعدازظهر، مامان که بهم زنگ زد گفت که بابا زنگ زده به پشتیبانی سایت و اونا هم ارجاعش دادن به خود تعاونی اتوبوس، و اونا هم گفتن که چون بیست و دو بهمن شلوغه، ما اصلا اینترنتی باز نمی‌کنیم و همین جوری دستی بلیتا رو دادیم رفته :|

ما موندیم و بلیتای پروازی که کنسل نمی‌شد و راه برگشتی که دیگه ظاهرا از کیش وجود نداشت!

ادامه دارد...

  • Nova
  • پنجشنبه ۲۴ بهمن ۹۸

من و این همه کار؟!

من اگه همین الان بلند شم، پتوی روی تختم رو جمع کنم، لیوان خالی آبلیمو عسلم رو بذارم روی میز، کتابهای کنار تختم رو بردارم و بچینم روی تخت برای خوندن، یه سیب زمینی و دو تا تخم مرغ بذارم آب‌پز بشه، و حمومم رو برم و بیام؛ تهش در چنین وضعی گیر خواهم افتاد با کارهای نکرده‌ی یک ترم اخیر.

یک مقدار مریض شدم دو روزه. اولش گلوم درد می‌گرفت و خوب می‌شد؛ الان احساس می‌کنم ته ریه‌هام وقتی عمیق نفس می‌کشم قلقلک می‌شه و گوش‌هام هم از داخل گرفته! ولی نکته‌ای که وجود داره اینه که دکتر خوابگاه این دو روز نیست چون آخر هفته‌ست، و حتی اگه پیش دخترخاله‌م هم برم چون دم و دستگاه پزشکیش تو خونه همراهش نیست، نمی‌تونه معاینه‌م کنه و خلاصه این که اگه مردم بدونید با هر نفسی ته ریه‌هام قلقلک می‌شد :دی

قرار بود این ترم یه نشریه چاپ کنیم. قرار «هست» یه نشریه چاپ کنیم! ولی تنها کاری که تا الان موفق شدیم انجام بدیم، جمع کردن مطالبیه که برامون فرستاده‌ن. هنوز صفحه‌آرایی نشریه مونده و چاپ کاغذیش رو هم که بنده، به عنوان مدیرمسئول نشریه، به امید خدا به نسل بعدی می‎سپارم که اوایل ترم بعد خودشون انجام بدن! من که فارغ‌التحصیل می‌شم و خداحافظ دانشکده‌ی ادبیات تلخ و شیرین.

یک عالمه حس متضاد دارم نسبت به این موضوع. یک موقع‌هایی عمیقا دلم می‌خواد همین جا بمونم، کنار استادایی که الان خیلی صمیمانه می‌شناسمشون و سلفی که بعد از کلی اعتراض و درگیری هنوز هم برای دخترا جا نداره و بوفه‌ای که شوتش کردن وسط حیاط و آسانسوری که اگه هیئت علمی نباشی نمی‌شه ازش استفاده کرد.

بعضی مواقع هم دلم می‌خواد برم، دیگه برنگردم. از رئیس دانشکده‌ای که سر هیچ و پوچ دانشجوی خودش رو تحویل حراست می‌ده، تا خدمه‌ای که تا پول نگرفته وظیفه‌ش رو انجام نمی‌ده و بعدش که پول اضافه می‌دی تا کمر برات خم و راست می‌شه، تا دفتر استعداد درخشانی که یک هفته‌ی تمام تلفنش رو جواب نمی‌ده و می‌گه کار داشتیم، تا آموزش دانشکده‌ای که به اندازه بچه‌ی پنج ساله کار کردن بلد نیست و باید به معنای واقعی کلمه روی کاغذ براش فلوچارت بکشی که متوجه بشه اگه به فلان اداره زنگ زد و گفتن آره، چی بگه و اگه گفتن نه، چی جواب بده؛ با وجود همه‌ی اینا دلم می‌خواد برم و برنگردم به این دانشکده. خاطرات خصوصی‌تری هم هست، از درگیر دوست‌پسر پیدا کردن بقیه شدن، تا واسطه‌ی ازدواج شدن استاد و پشت سر استادا حرف زدن.

فارغ‌التحصیلی حس عجیبیه، حس عجیب‌تر این که تقریبا همه‌ی هم‌کلاسی‌ها و هم‌رشته‌ای‌هات یا دارن تغییر رشته می‌دن، یا مهاجرت می‌کنن. فکر کنم فقط خودم پرچم رو بالا نگه داشته‌م! خب لعنتی‌ها، یکی‌تون بمونه! یکی‌تون بمونه که من انقدر به انتخابم، به دانشگاهم، به مملکتم، به همه چی شک نکنم! بمونید خب!

و اینها رو کسی داره می‌گه که همین یک هفته پیش، بعد از درگیری سنگین با مسئولان دانشگاهش، زنگ زد به مامانش و اون‌قدر قاطی کرده بود که می‌گفت بیاین بریم، بیاین همه بریم! بیاین بریم ایتالیا، فقط نباشیم!

و بعد از این که دقیقا همون روزی تعطیل شد که باید می‌رفت آموزش دانشگاه، اونقدر بیشتر قاطی کرد که اولین واکنشش سرچ کردن دانشگاه‌های ایرلند و مقدار بورسیه‌شون بود.

و آخر اون هفته، اونقدر بهش فشار اومده بود که سر شکستن چتر دوستش، بالاخره منفجر شد و پشت تلفن یک عالمه گریه کرد تا سبک شد.

این هفته هم رفت وقت مشاور گرفت که دیگه چنین بلاهایی رو سر خودش نیاره.

همین.

  • Nova
  • پنجشنبه ۲۱ آذر ۹۸

چند روز طول می‎کشه تا آدم حس بی‎خاصیتی پیدا کنه؟ ده روز.

کارنامه اعمال این ترم هم اومد بالاخره. همیشه‎ی خدا هم یه استاد پیدا می‎شه که زجرکشت کنه تا نمره رو بذاره رو سایت. منم با این استاد، دو تا درس سخت داشتم و نمره‎هاشون مگه می‎اومد؟ :|

ولی الان خدا رو شکر وضعم بسیار بهتر از چیزیه که فکرش رو می‎کردم. اگه موقعی که دبیرستان بودم، بهم می‎گفتید که «تو می‎ری تهران ادبیات انگلیسی می‎خونی و رتبه یک ورودیتون خواهی بود» اول یه قهقهه تحویلتون می‎دادم - از اونایی که پدر اداش رو در میاره :| - و بعدش می‎گفتم «برو بابا». البته هنوز تکلیف رتبه یک بودنم مشخص نشده کامل. به شدت به دنبال این رتبه بودم چون خدا می‎دونه مثل چی از کنکور ارشد وحشت دارم!

باورم نمی‎شه که به یه مرحله‎ای در زندگیم رسیدم که نمره‎م رو جرات نمی‎کنم به بقیه بگم چون قطعه قطعه‎م می‎کنن و هر قطعه رو سر کوهی می‎ذارن :دی و خب برای یه سری از نمره‎هام هم کارای اضافه‎ی عجیب غریب از استادا گرفتم و انجام دادم؛ از تحقیق اضافه و کنفرانس و پیپر تا تایپ کردن چیزی که استاد خودش حوصله نداشت تایپ کنه :|

الان هم ده روزه نشستم تو خونه و به معنای واقعی کلمه، انگل جامعه‎ام. دیگه دیروز حالم از خودم به هم خورد و بلند شدم با پدر رفتم انجمن خوشنویسان، یه کلاس ثبت نام کردم و فردا هم کلاس دارم و هیچ وسیله‎ای تدارک ندیدم و منتظرم برم سر کلاس، ببینم استاد چی می‎خواد دقیقا و برم از همون جا بخرم. یه سر به باشگاهی که تازه کشف کردم هم باید بزنم. وبلاگم هم to do لیستمه :دی

همین دیگه. من زنده‎ام و این جوری که بوش میاد، وضع این ترمم خوب بوده و از امروز، فردا هم باید بشینم کتابای ارشد رو بخونم. ختم جلسه.

  • Nova
  • سه شنبه ۱۱ تیر ۹۸

کتاب‎خوانی افسارگسیخته

احساس می‎کنم همین که جولیک هفت‎تیر رو شقیقه‎ی ما نذاشته و مجبورمون نکرده آتش بدون دود رو بخونیم؛ خیلی لطف کرده در حقمون. من اگه بودم این کار رو می‎کردم :دی

خدا شاهده از وقتی که اولین به اولین اشاره‎ی جولیک به نادر ابراهیمی و آتش بدون دود برخوردم، نیت کرده بودم بخونمش. ولی خب همین هفت جلدی بودنش، باعث می‎شد منی که دیگه به جز رمانای امیرخانی، ارتباطم با ادبیات فارسی قطع شده بود؛ حوصله نداشته باشم برم طرفش. نه پول داشتم هفت جلد کتاب رو بخرم، نه حالش رو توی خودم می‎دیدم که خودم رو کور کنم و پای گوشی و لپ‎تاپ، پی‎دی‎اف بخونم. آخرین چیزی که انقدر پیگیرانه خونده بودمش، چهار جلد پی‎دی‎اف فارسی توایلایت بود (من واقعا شرمنده‎ام از وقتی که برای اونا گذاشتم :/) که وقتی بقیه خونه نبودن پای کامپیوتر می‎خوندم.

با این که واقعا برای یه دانشجوی ادبیات زشته که بگه مدت‎هاست عادت کتاب خوندن از سرش افتاده، ولی خب اتفاقی بود که برای من از وقتی که کنکور برام جدی شده بود افتاده بود. یادمه سال سوم دبیرستان رفته بودیم کتاب‎فروشی ـ و احتمالا هم رفته بودیم که کتاب تست بخریم! ـ و من با دیدن سه جلد کامل The Hunger Games، مامان رو مجبور کردم برام بخرتشون؛ به شرطی که نشینم یهو همه وقتم رو بذارم برای خوندنشون و صرفا تفریحم باشه. مامان حسابی اخلاقم دستش بود. بیست و چهار تومن پول کتابا رو دادیم و اومدیم بیرون. یه هفته بعد سه تا کتابی که کامل خونده و مرور شده بود رو زیر بالشم پیدا کرد و نمی‎دونست بخنده یا دعوام کنه.

بعد از کنکور و توی دانشگاه، خوندنم محدود شد به کتابا و داستانا و شعرایی که توی سیلابس درسام بود و حتی اونا رو هم نمی‎رسیدم بخونم و هنوز که هنوزه مجبور می‌شم برم سراغ خلاصه‎شون. تهِ اجبار همین می‎شه دیگه. البته ناراحت نیستم، یه چیزایی رو مجبور شدم بخونم که اگه به خودم بود، هیچ وقت سراغشون نمی‎رفتم و نمی‎فهمیدم چی‎ان.

تابستون پارسال نشستم و دوباره خودم رو مجبور کردم به کتاب خوندن، این بار فارسی. اکثر کتابای امبرخانی رو خوندم، بلندی‎های بادگیر رو خوندم به امید این که یه بار دیگه حسی که از خوندن جین ایر تو دبیرستان داشتم رو توش پیدا کنم، و یه سری نمایشنامه.

دوباره با شروع درس، کتاب خوندن از سرم افتاد، البته درس من کتاب خوندنه و صرفا اون بخشی از کتاب خوندن که باعث لذتم می‎شد رو از دست دادم. تهش این که دیشب، عنان از کف دادم و با این که یه کنفرانس پیشِ رو دارم و یه عالمه درسِ نخونده، رفتم تو سایت کتابخونه دانشکده که ببینم از آتش بدون دود چند سری داریم تو کتابخونه.

فقط یکی بود، و اولیش هم در دست امانت بود تا دهم اردبیهشت. یه تب دیگه تو گوگل کروم باز کردم، پی‎دی‎اف جلد اول رو دانلود کردم، تا همین الان یک نفس خوندمش تا تموم بشه و به روح نادر ابراهیمی سلام و صلوات فرستادم و به چند نفر معرفی کردم و فردا هم قراره برم جلد دومش رو امانت بگیرم که اونی که جلد اولش رو برده هم وقتی میاد سراغ جلد دوم، بفهمه که من وقتی فاز کتاب خوندن بر می‎دارم دیگه کسی جلودارم نیست.

  • Nova
  • جمعه ۶ ارديبهشت ۹۸
دانشجویی بی‌اعصاب، ترسان از شناخته شدن در فضای مجازی، و علاقمند به موضوعات عمیق فلسفی و فیلم‌‌های بی‌محتوا.