۲۲ مطلب با موضوع «دوستان» ثبت شده است

این قسمت:دانشکده ادبیات

زنگ زده میگه فردا زود بیا دانشگاه :|

خب منم دیگه نگفتم "باشه،میام".این دفعه گفتم"سعی می‎کنم،ولی قول نمیدم".

گفتن من همانا و انفجار فرد مذکور،همانا.

"چرا نمیای؟یعنی چی؟...."  منم گفتم چون فردا امتحان داریم و من هم صب قبل از امتحان،استرس دارم و باید درس بخونم. "برو بابا،این مسخره‎بازیا چیه،تو که آخرشم بیست میشی،..."

و یه جواب دندان شکن بهش دادم که این‎جا،جای گفتنش نیست :)))

 صب هم سه بار به گوشیم زنگ زد،جوابشو ندادم و از کرده‎ی خود خوشحالم!

[آیکون لبخند ملیح و عینک دودی]

***

آهنگ بذاریم بعد از مدتها:  Adam Lambert- Hourglass  

***

چرا بعضیا تا یه نفر دوکلمه باهاشون حرف می‎زنه،فکر می‎کنن عاشقشونه؟چرا تو تصورات خودشون،فکر می‎کنن من حتما عاشق فلانی ام چون از رفتار،برخورد و منشش خوشم میاد؟چرا بعد فکر می‎کنن همین آدم،عاشق اوناست و حتما من شکست عشقی خوردم؟چرا ملت این‎قدر مثل سریالای ترکیه ای فکر می‎کنن؟!!!

  • Nova
  • شنبه ۲۰ خرداد ۹۶

خرید قطعی

بالاخره طلسم خرید کردنم شکسته شد! از بعد عید نوروز،قرار بود سه تا کرم جوانه گندم برای هم اتاقیم و یه خرده خرت و پرت از نمایندگی رنگی رنگی برای دوستم بخرم؛که تا امشب نه من وقت کرده بودم بخرمشون،نه بخت یاری می‎کرد که مغازه باز باشه.چون یه خوابگاهی معمولا تو ایام تعطیلات خونه‎شونه که مغازه ها و مطب‎ها تعطیلن :دی

خلاصه خودم بیشتر از دوستام خوشحالم که این خریدها تموم شد.فقط کاش پولمو بهم بدن :)))))

+ عههههه.همین الان که داشتم پستو نام گذاری می‎کردم یادم اومد که بابا امروز کارت ورود به جلسه و بلیت قطارمو پرینت گرفته و یادم رفته ازش تحویل بگیرم.

:|

  • Nova
  • چهارشنبه ۱۷ خرداد ۹۶

چرا از سفر به تهران متنفرم؟ (1)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • Nova
  • سه شنبه ۱۶ خرداد ۹۶

تولدش مبارک :)

پریروز تولدم بود.همون صبح که پا شدم سحری بخورم تصمیم گرفتم مثل سالای دیگه خودم راه نیفتم و هی برای خودم ذوق کنم :دی خلاصه،بعد از سحری رفتم سراغ گوشیم که ببینم همراه‎اول پیام رایگان ‎شو فرستاده یا نه،که خب نفرستاده‎ بود.ولی چی دیدم؟ هدیه،هم‎اتاقیم،برام یه پست اینستاگرام گذاشته‎ بود و بهم تبریک گفته بود...


سمت راست منم،سمت چپ هدیه

کلی ذوق مرگ شدم!هی برای خودم بالاپایین می پریدم و پست هدیه رو به مامانم نشون می‎دادم :دی بعد در نهایت شادمانی تا طلوع بیدار موندم و از قیافه ی خودم گیف درست کردم که برای دوستام بفرستم :دی
تازه شب قبلش رفته بودم حموم و بعدش موهامو ریز بافته بودم که ببینم با موی فر چه شکلی میشم!شبیه یه همکلاسیم شده بودم که موهاش فره و به طور قابل توجهی خوشگل!من شبیه یه مدل زشت تر از اون شده بودم :)))

بالاخره یکی دوساعتی خوابیدم.چون قرار بود دم اذان مغرب با یکی از دوستام بریم مسجد جامع و به قول خودش،"بافت گردی".که منظور ار اصطلاح آخر،گردش در بافت تاریخی شهره :دی بابام هم از سرکارش برام یه پیام تبریک فرستاد.مامانم شب قبلش برام کیک پنیر درست کرده بود.نخیر،چیزکیک منظورم نیست.این کیک از ابداعات مامان منه که با نون تست،ماست،پنیر خامه ای،ماست موسیر، خامه،سبزی خوردن،و گردو درست میشه و هیچ چیز خاصی هم نیست.اون موادو با هم قاطی میکنین هر چقدر دوست دارید،بعد لایه لایه نون تست میذارید و ازاینا بینش میریزید و میذارید یه شب تا صب تو یخچال باشه.
به شرح تصویر(البته تصویر مال شبه که سه چهارم کیکه خورده شده و من به عنوان نفر آخر دارم تهشو در میارم :دی)


از دوست صمیمیم هم که خیلی وقته ندیدمش،یه استوری بدین مضمون دریافت کردم تا بعد:‎‎


الان دیگه هشت سال تموم شده که دوست صمیمی هستیم.واقعا مخزن الاسراری شدیم برای همدیگه :دی
بعد از ظهر هم که میخواستم برم بیرون به دستور مامان یکی از شالهای نو رو که اصلا از بسته‎بندی هم در نیاورده بودم گذاشتم تو یه پاکت و بردم برای پوری.اونم هیچی برام نیاورده بود چون وقت نکرده بود.اگه پارسال بود ناراحت می شدم.امسال کلی هم خوشحال بودم که رفتیم بیرون و همدیگه رو دیدیم.تازه تو راه به عنوان کادو برام یه دستبند چرم خرید،پول رو پشت بوم خانه هنر رفتن رو هم داد.(دوهزار تومن نفری گرفتن که بذارن بریم رو پشت بوم :|)عکس دستبنده رو نگرفتم.یه دستبند چرم ساده ست.
تو راه که از بین کوچه های آشتی کنون رد می شدیم،حرفمون کشید به سیاست.گوینده ی مطلق هم من بودم.چون قبلا یه سری سوالا ازم پرسیده بود که نمی شد جوابشو پشت تلفن داد.ولی بازم خیلی چیز خاصی نگفتم.به جاش دیروز یه فایل صوتی براش فرستادم،بشینه چهل دقیقه گوش کنه قشنگ!! :دی
 
بعد از عکس گرفتن و مسخره بازی در‎آوردن رو پشت بوم،هول‎هولکی اومدیم پایین و تو کوچه های آشتی کنون تو گرگ و میش دم غروب دویدیم تا برگردیم مسجد.نمازش خیلی بهم چسبید.چایی و خرما و افطاریشون هم همین طور.
  
   سمت راست منم،سمت چپ پوری،داخل مسجد جامع یزد

خیلی جای دوست داشتنی ایه.بعد از نماز هم رفتیم بیرون چون بابای پوری منتظرش بود.منتهی چون پیداش نکردیم،تو مسیر یه‎خورده به مغازه های توی راه و لباس های نخی شون نگاه کردیم که یهو یه بلوز نخی گل‎گلی چشم جفتمونو گرفت و دویدیم سمتش :دی دیگه باباش مجبور شد به خاطرش پیاده شه :) پوری دوتاشو برای خودش و مامانش خرید،منم با این که میخواستم نخریدم.به جاش زنگ زدم به مامان و بهش گفتم مانتو نخی های این‎جا بد نیست و برخیز و بیا.این وسط مامان فقط نگران افطار نکردن من بود،که بهش گفتم فعلا چایی و خرما حالمو سرجا آورده.پوری اون جا منو ترک نمودو منم خیابونو متر کردم تا بقیه خانواده تشریف فرما بشن!


بعد که مامان اومد،رفتیم اون بلوز گل گلیه رو برای من خریدیم،دوتا بلوز هم برای مامان :دی بعدشم تو راه برگشت مانتو هم خریدیم براش!

بلوز گل‎گلی دوست‎داشتنیم :)

و بدین گونه روز تولدم به سر اومد.در عین سادگیش خوب بود برام.خیلی.دیشب هم که خونواده مامان مهمون افطاریمون بودن،بابا برام کیک خرید.البته چون تولد من و فرزاد هر دو تو خرداده،برای صرفه جویی اسم دوتاییمونو رو یه کیک مینویسن.وگرنه حالا حالا ها مونده تا اون متولد بشه :دی

به اون عدد روی کیک هم توجه نکنین،چیز خاصی نیست :دی من نوزده سالم تموم شد،فرزاد یازده.

  • Nova
  • شنبه ۱۳ خرداد ۹۶

She is perfect

داشتم ایمیل‌هامو بعد از مدتها مرتب می کردم و از خبرنامه یک عالمه از سایت‌های مختلفی که بنا به شرایط توشون عضو شده بودم انصراف می‌دادم،که یهو دیدم بین اون همه ایمیل از توییتر و پینترست و بانک،یه ایمیل از آمازون دارم.فلذا بازش کردم و با این مواجه شدم:

خب این یعنی این که تنها نویسنده محبوب من(من نویسنده محبوب ندارم.کتاب محبوب دارم،ولی هیچ وقت نویسنده رو شخصا نمی‌پسندم.این استثناست :دی) داره امسال یه کتاب دیگه چاپ می کنه و من نمی‌تونم بخرمش :|

کسی دوست نداره برام بخره؟ :دی


+ امروز نشستم و بلاخره یکم از تایپ بچه ها رو انجام دادم.ایمیلم رو هم برای این داشتم مرتب می کردم که میخواستم فایلشو برای زینب بفرستم.بماند که اومدم از ایمیل رسمیم استفاده کنم و کاشف به عمل اومد که اون ایمیلم به فنا رفته.در نتیجه مجبور شدم دوباره یه ایمیل رسمی بسازم و این دفعه از آدرسش راضیم :) من همیشه دو تا ایمیل داشتم،یکی دم دستی که تو هر اپلیکیشن ممکنی بخوام بتونم واردش کنم، و یکی رسمی که بتونم برای جاهایی مث دانشگاه و... استفاده کنم.هر چند از بس خوش حافظه ام همیشه آدرس ایمیل رسمیمو که کمتر استفاده میکنم یادم میره :)))


+امروز ظهر با کلی سلام و صلوات لباس پوشیدم با فرزاد(برادر هستن) برم کانون زبان و آقای فلانی رو ببینم.آقای فلانی ترم‌ها استاد من بود و خیلی دوستم می‌داشت و تو وبلاگ قبلیمم نوشته بودم که یه روز سر کلاس نگاه مفتخری بهم انداخت و به بقیه گفت : She is perfect که هنوزم من تو خماری اون حرفشم :دی

یادش بخیر؛اتفاقا اون روز من اصلا اعصاب نداشتم،چون مجبور بودم به خاطر کلاس جبرانی زبان،صبح کلاس دینی مدرسه‌مو بپیچونم و برم کانون.هر چند از پیچوندن کلاس دینی به شدت راضی بودم اما یادم نیست چی شد،که وقتی رسیدم اونجا حسابی داشتم حرص می‌خوردم.فکر کنم ساعت بعدش امتحانی،چیزی داشتم.درس هم نخونده بودم!ولی این حرفش باعث شد یه جوری شارژ بشم که تا یه ماه ذوق کنم برای خودم! (آیکون بال در آوردن)

خلاصه،آقای فلانی امروز نبود.یعنی بود‌ها،ساعت کلاسش به کلاس فرزاد نمی خورد و منم نمی تونستم با دهن روزه یه ساعت تو اون سالن منتظرش بمونم.اینه که برگشتم خونه و ایشالا یه روز دیگه میرم میبینمش.

عه اینم الان یادم اومد که بعد از اومدن نتایج اولیه کنکور،رفتم پیش همین آقای فلانی و بهم گفت نمی‌خواد بری تهران،همین جا بخون.دختری و راحت نیست و فلان و بهمان،که من پامو کردم تو یه کفش :"من به هر حال میرم تهران،حالا اولویت دانشگاه‌ های تهران رو برام بگین :دی". اونجا هم روش رو کرد سمت بابا‌‌‌‌‌ و بهش‌ گفت دختر شما که نخونده ملاست :)


+ دو تا از پاورپوینت‌های گرامر رو خوندم و حس خوبی دارم،هرچند چیزی ازشون نمی‌فهمم :)

  • Nova
  • چهارشنبه ۱۰ خرداد ۹۶
دانشجویی بی‌اعصاب، ترسان از شناخته شدن در فضای مجازی، و علاقمند به موضوعات عمیق فلسفی و فیلم‌‌های بی‌محتوا.