۳۸ مطلب با موضوع «شرح حال» ثبت شده است

دل کندن یا نکندن

بعد از مدت‎ها اومدم سراغ وبلاگ، ماشالا خبر خوبه که از در و دیوار بلاگستان می‎باره. اول شباهنگ رو خوندم و تصمیمش برای به پایان رسوندن وبلاگش، بعد داستان رفتن جولیک، بعد... .

دست و دلم هم نرفت برای هیچ کدوم کامنت بذارم. نتونستم. درسته که هردوی این وبلاگ‎ها رو مدت‎هاست می‎خونم؛ ولی حرفی نداشتم. به آدمی که با اطمینان تصمیمی گرفته چی می‎شه گفت؟ اصلا چیزی باید گفت؟

ولی پستای جولیک، بدجور من رو زیر و رو کرد. تنها تجربه‎ای که از کندن و رفتن داشتم تا حالا، همین کندن از یزد و ساکن شدنم تو تهرانی بوده که اتفاقا اون‎جا یه خاله هم دارم و آخر هفته‎ها میرم پیشش که خوابگاه دیوانه‎م نکنه. تنها تجربه‎م از سفر کاملا تنهایی و مستقل همین مسیر تهران یزده. و بیشترین رکوردم برای تهران موندن، یک ماه یا یک ماه و یک هفته است.

تا حالا به مهاجرت فکر کردم؟ زیاد. همیشه. هر وقت کسی اسمی از مهاجرت برده. تا حالا تکلیفم رو با مهاجرت روشن کردم؟ هیچ وقت. تنها کسی که از کل خانواده پدری و مادری من مهاجرت کرده دخترعمه‎م بوده که ساکن کاناداست. یه زمانی تو دبیرستان، که هنوز لاتاری برداشته نشده بود و ورود ایرانی‎ها هم ممنوع، حرف همه از رفتن به آمریکا بود و ذوق همه برای اون معلم تاریخی که تو تعطیلات کریسمس رفته بود آمریکا و یک ماه اون جا پیش پسر و عروسش مونده بود و برگشته بود و از لاس وگاس و هاوایی و کالیفرنیا برامون صحبت می‎کرد.

بعدها که بیش‎تر با فرهنگ آمریکایی‎ها درگیر شدم و رشته‎م کاملا وابسته به فرهنگ انگلیسی-آمریکایی شد؛ کم کم فهمیدم که حتی اگه تکلیفم با مهاجرت روشن بشه و بخوام برم؛ قطعا سر از آمریکا در نمیارم. بعد درگیری‎هام بیشتر شد. به محض ورود به دانشگاه، دوستایی پیدا کردم که از هر دونفر یکی‎‎شون می‎خواست بره آمریکا یا کانادا. همه می‎دونستن دقیقا چی می‎خوان و با این که حالا نظراتشون فرق کرده ولی می‎دونن از زندگی‎شون چی طلب دارن. همه جز منی که همون کندن از مامان و بابا داشت بیچاره‎م می‎کرد و آخر هفته خونه خاله‎ موندن هم افاقه نمی‎کرد و مسخره‎م می‎کردن که تعطیلی هنوز نرسیده دارم میرم خونه‎مون. منی که وقتی قطار می‎رسید به یزد، حس می‎کردم یه بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده. منی که وقتی دوستام سه روز اومدن یزد خونه ما و هنوز هم که هنوزه وقتی حرفش می‎شه بهم میگن تو توی خونه‎تون خیلی فرق داشتی، خیلی خوشحال‎تر بودی، خیلی بیشتر انگار خودت بودی.

سوالایی که نزدیک به سه ساله از خودم می‎پرسم چی‎ان؟ این که لیسانسم که تموم بشه، چی‎کار می‎خوام بکنم؟ نمره‎هام خوبن و می‎تونم با سهمیه استعداد درخشان برم ارشد دانشگاه خودمون، یا حتی ارشد بدم و برم تو فکر دانشگاه تهران. این یعنی حداقل دوسال دیگه زندگی توی تهرانی که واقعا دوستش ندارم. سعی کردم باهاش کنار بیام، نشد. زلزله اومد، پلاسکو ریخت وقتی من توی خیابون کناری بودم، هوای آلوده‎ش مریضم کرد، و مسیرای سخت و طولانیش کوچک‎ترین تفریحام رو هم ازم گرفت.

به فرض این که فوق لیسانس و حتی دکترا رو هم تهران بخونم، بعدش چی؟ نمی‎خوام ازدواج کنم؟ اگه کسی باشه، چرا. با کی؟ کسی که می‎خواد توی تهران زندگی کنه، یا یزد؟ یا کلا جای دیگه‎ای؟ اگه بخوام ازدواج کنم، با اون آدم دیگه‎ی زندگیم چی‎کار کنم؟

فرض کنیم که حالا حالاها ازدواج هم نکنم. مهم ترین نقطه‎ی زندگی من از ارشد به بعد می‎شه کار خوب پیدا کردن و کار کردن و ذوق برای کار داشتن. کار من چیه؟ استادی دانشگاه؟ همون که مامانم دلش می‎خواد؟ چرا که نه. ولی کدوم دانشگاهی دانشجوی فوق رو به عنوان استاد قبول می‎کنه؟ هیچ دانشگاهی. پس می‎مونه توی آموزشگاه‎ها کار کردن و خدا شاهده من معلم خوبی‎ام و همه هم این رو بهم می‎گن، ولی فکر نمی‎کنم خیلی از کار معلمی لذت ببرم (که البته با استادی فرق داره، استادی تخصصی‎تره و با آدم‎های عاقل‎تر و قطعا دلچسب‎تره) فلذا این هم کنسله، هر چند که دلم می‎خواد یه مدت امتحانش کنم.

همه این‎ها به درک. به فرض این که من استاد هم شدم و دکترا هم گرفتم و هیئت علمی دانشگاه تهران هم شدم. این یعنی باید ساکن تهران بشم. می‎تونم؟ می‎خوام؟

یکی از ترسای من از چندسال پیش تا حالا، این بوده که چه جوری قراره دلم بیاد ازدواج کنم و از خونه مامان بابا برم. اشتباه نشه ها، مشکل من خود خونه نیست؛ مشکل من این تشکیل خانواده جدا از پدر مادره که دلم نمی‎خواد جایی بدون اونا روزگار بگذرونم، دلم نمی‎خواد اگه کاری دارن من نباشم و نتونم کمک کنم و از همه بدتر، می‎ترسم که نباشم و از دستشون بدم. ترسه. تازه هم نیست؛ ولی بدجوری تو من ریشه دوونده.

حالا منی که این قدر با فاصله‎ی هشت ساعته یزد تهران که اون هم مسیر امن قطار هر روزه داره؛ این همه مشکل دارم و این همه سوال بی‎جواب؛ چه جوری می‎تونم کلا ایران رو ول کنم، تنهای تنها پا شم برم یه جای غریبی که تا حالا حتی ندیدمش؟ جایی که کوچیک‎ترین اثری از خونواده‎م نیست؟ وایسم تا یکی بیاد زنش بشم، بتونم یکی دیگه رو به عنوان خانواده بپذیرم، بعد ببینم دلش می‎خواد بریم اون ور دنیا؟ این هم با عقلم، با دلم و با شعورم جور در نمیاد که زندگیم رو برای چیزی نامشخص‎تر از خود مهاجرت بی‎خود ول کنم!

حتی اگه یه روزی محکم جواب همه این سوالا رو به خودم بدم و خودم رو برای رفتن قانع کنم؛ دردسر جدید برای خودم درست می‎کنم. من محجبه‎ام، به اون چیزی که براش انقلاب کرده بودن معتقدم، متاسفانه یا خوشبختانه به رهبری هم معتقدم و همه اینا، یه عالمه دوراهی دیگه جلوم می‎ذاره. این که وظیفه من چیه، رفتنم عاقلانه خواهد بود یا بزدلانه، و کلی درگیری اخلاقی مذهبی دیگه که نمی‎تونم حلش کنم.

و اگه فقط بخوام یه مورد دیگه از مشکلاتم رو بگم...

من هنوز حتی درباره رشته تحصیلیم هم مطمئن نیستم. نه که دوستش نداشته باشم، نه که نفهممش، اون دلایلی رو که بقیه برای ول کردن رشته‎هاشون به زبون میارن رو من ندارم. ولی من و بقیه خانواده‎م، مدت‎ها فکر می‎کردیم که من بالاخره سر از رشته‎های پزشکی و پیراپزشکی سر در میارم. می‎خواستم برم داروسازی. یا دندون پزشکی. الان که بهش فکر می‎کنم هیچ کدوم رو دوست ندارم. پزشکی رو شاید. اما اون هم برام انقدر ارزش نداره که زندگیم رو یه بار دیگه روش قمار کنم؛ به خصوص با این وضع جدید و این حجم پزشکای درحال فارغ‎التحصیل شدن که هنوز نیومدن تو بازار و افول اجتناب ناپذیر این رشته تو سالای آینده. چیزی رو که از پزشکی دوست داشتم، حس کمک کردن بود. حس بلد بودن و «برید کنار من می‎تونم نجاتش بدم» و ارزش اخلاقی و معنوی‎ای که این کار در کنار درآمد منطقیش داشت من رو خیلی جذب این رشته می‎کرد. که خب خیلی لب به لب، قبول نشدم و چون توانایی یه سال پشت کنکور موندن رو هیچ جوره توی خودم نمی‎دیدم، یک پا وایسادم که می‎خوام برم ادبیات انگلیسی بخونم و با قبول شدنم، یهو دنیای من زیر و رو شد و از وسط علوم تجربی قابل درک و فهم، پرت شدم وسط دنیایی که هیچ چیزی توش صد در صد و قابل اطمینان نیست و پر از تئوری‎های ثابت نشده ست. تا آخر ترم اول، هر وقت اسم از «پایتخت علوم انسانی» بودن دانشگاه می‎شد، ناخودآگاه من، من رو جزئی ازش حساب نمی‎کرد. حس می‎کردم آدمای دیگه‎ای دارن از دانشگاهشون برام تعریف می‎کنن. سرخورده شدم، ولی جلوی خونواده‎ای که هنوز اصرار داشتن می‎تونن برای دو سال آینده حمایتم کنن که دوباره کنکور بدم، کوتاه نیومدم. هیچ وقت نگفتم که چقدر شک داشتم و دارم. مشکلم این‎جاست که همین مقدار شک رو هم به رشته پزشکی دارم، وگرنه تا الان بریده بودم و رفته بودم یه بار دیگه کنکور بدم.

درگیر یه سری درسایی شدم که ذاتشون ایجاد شک به آدم و هدف آدم توی زندگیش بود. درگیر آدمای عجیبی شدم. با کسایی رفتم کافه که از الکل و ماریجوانا و حشیش و متادون، چیزی نبود که امتحان نکرده باشن. با کسایی دوست شدم که دوست‎پسر پیدا کردن براشون از هر چیزی مهم‎تر بود. با آدمایی آشنا شدم که چون پول داشتن شکی به آینده نداشتن جز شغل. و به موازات همه اینا، تو خوابگاه کسایی رو دیدم که به خودشون افتخار می‎کردن که سراسری تهران قبول شدن، آدمایی که خانواده‎شون پول غذای بچه‎شون تو خوابگاه رو نمی‎دادن و اون آدم خودش کار می‎کرد، آدمایی که هر ماه یه پسر رو می‎تیغیدن و سر ماه قبل از جدی شدن رابطه قطعش می‎کردن. آدمایی که تو ستاد روحانی کار می‎کردن و پدر منی که رایم رئیسی بود و حتی به زبون هم نیاورده بودم رو درآوردن، و اینا همون آدمایی بودن که ماه رمضون که می‎شد بساط افطاری رو می‎بردن رو حیاط، با این که تنها موقعی که روزه می‎گرفتن، روز بعد از شبای قدر بود.

نمی‎دونم اینا رو برای کی نوشتم. برای هیچ کس شاید. شاید می‎خواستم بنویسم و ببینم نوشتن قراره کمکی بکنه بهم یا نه. هنوز هم نمی‎دونم. هنوز هم تصمیم قطعی نگرفتم و از هرگونه کمک در این زمینه کمال تشکر رو دارم. ولی خودم فکر می‎کنم باید برم مشاوره. زود.

  • Nova
  • شنبه ۱۵ دی ۹۷

عروسمون یزدی هم هست اتفاقا

- یکی از بی‎شمار! محاسنِ وبلاگ بی‎خواننده، همینه که اگه نباشی دلت نمی‎جوشه که خوانندگانم چه شدند و اینا.

ولی خب من که باید بگم کجا بودم به هر حال :دی

- در این مدتی که نبودم، دوبار سرما خوردم (الان در مراحل آخر سرماخوردگی/آلرژی به هوای تهران هستم!)، دو تا امتحان میان‎ترم بسی سنگین دادم که یکی مزخرف و یکی به نسبت خوب بود؛(البته نمره هیچ یک نیومده هنوز)رفتم کفش ملی انقلاب برای خودم کفش ورزشی زیر صد تومن بخرم که خب کلا دوتا زیر صد تومن داشت و به دلم نَشِست.

همین. این هفته هم باید یه پروژه به استاد ترجمه اسلامی تحویل بدم، که پیش پای شما ایمیل دانشگاهم رو باهاش افتتاح کردم و برای استاد عزیز متن نیمه بلندبالایی نوشتم مبنی بر این که "من حوصله ندارم برم دوتا غزل حافظ بیابم که مجموع بیت‎هاش دقیقا بیست‎تا بشه، بیا و از همین نوزده‎تا بگذر". و بهش قول دادم وقتی پروژه‎م فاینال شد، براش بفرستم دوباره که یهو به همین پروژه نابود نمره نده و مثل استاد ترم قبل نمره رو بخوره، یه آبم روش!

- فردا قراره برم یه کارگاه، که توش یکی از اساتید دلبرمون قراره بیاد "اپرای گدایان" رو توضیح بده برامون. اپرای گدایان نوشته جان گِی (اون موقع معنی فامیلیش چیزی که تو ذهن شماست نبوده :| معنی شاد و خوشحال می‎داده :دی) نمایش‎نامه‎ای هست که آقای گی در واکنش به فساد گسترده دولت و ملت! در اوایل قرن هجدهم نوشته و بازخوردهای خیلی مثبتی داشته اون موقع. من هم با این که فکر نمی‎کردم وقت داشته باشم، پریروز و دیروز که به علت بیماری و رنجوری، کار دیگه‎ای عملا ازم بر نمی‎اومد و تو خونه خاله‎ام هم نمی‎تونستم تک و تنها بشینم فیلم ببینم، نصف این نمایش‎نامه رو خوندم.

یعنی هر چی از داغون و نابود بودن این نمایش‎نامه بگم، کم گفتم! به خدا نمی‎دونم استاد چه جوری قراره بیاد سر کلاس اینا رو توضیح بده فردا :دی

ماجرا از این قراره که اون موقعا تو لندن اپرا مد بوده، و برای این اپرا از ایتالیا خواننده می‎آوردن و خب قاعدتا خواننده ایتالیایی و لاتین می‎خونده. کاری که جان گی می‎کنه اینه که این اپرای ایتالیایی محبوب قشر مرفه و بی‎درد! لندن رو، توی نمایش‎نامه‌ش می‎ده به مردم عادی و پایین دست جامعه که اتفاقا غرق در فسادن.

فلذا، اپرای گدایان. (از انگلیسی ترجمه تحت اللفظی می‎کند :دی)

و توی این نمایش‎نامه، علاوه بر این که نقش‎ها که دست آدمای دزد و خلافکار و فلان و بیسار هست، اون قسمت اپراش هم این طوریه که متن اپرا به انگلیسی ساده‎ست :دی و به جای آهنگ‎های خفن ایتالیایی، موسیقی محلی مردم اون زمان زده می‎شه! خلاصه که نویسنده محترم تودهنی محکمی به همه زده با این اثرش :دی

- امروز صفحه اینستای یکی از مهاجرت‎کردگان به کانادا رو داشتم می‎خوندم. هی با خودم فکر کردم که "به مهاجرت بیندیشم؟ نیندیشم؟ می‎ارزه به دوری از خانواده؟ آیا دلم می‎خواد تو یه کشور دیگه زندگی راه بندازم؟" آخرش هم مغزم ارور داد، به نتیجه خاصی هم نرسیدم. ولی تهش دیدم دلم می‎خواد وقتی نیمه گم‎شده‎ای، چیزی پیدا کردم، اون قدر فهیم و عاقل و درس‎خوانده باشه، که دوتایی با هم بریم این کشور و آن کشور، سخنرانی و همایش و سمینار و این‎ها، که تهش یه چیزی هم به خودم افزوده بشه.

- مدتیه دوتا از بچه‎های خفن و درس‎خونمون، دوتایی با هم حسابی یار شدن، و بدین علت من از جفتشون محرومم :| یعنی این که بابت درس، سوالای خفنشون رو از همدیگه می‎پرسن، دوتایی با هم می‎رن کتابخونه، با هم منابعشون رو به اشتراک می‎ذارن، و این طوری‎ها. من که با یکی‎شون دوست بودم قبلا(قاعدتا دختره :|)، الان دیگه خیلی دسترسی ندارم بهش، و اگه چیزی مرتبط با درس بیابه اول به من نمی‎گه قطعا. و چند روز پیش هم سر یکی از کلاسا، یهو چنان موضوع بنیادینی رو پیش کشیدن و به بحث‎های قبلی‎شون هم ارجاعش دادن، که به واقع حسودیم شد :| خیلی :| خب چرا من یکی رو ندارم ذهنم رو به چالش بکشه، سوال برام ایجاد کنه، باهاش بحث کنم :| چرا این دوتا :| چرا من و یکی دیگه نه :|

خداییش به هیچ چیز دیگه رابطه این دوتا حسودیم نشده بود، جز این یه مورد!

- همین دیگه. گزارشام تموم شد. من برم با حسودیم دست و پنجه نرم کنم، یه متن هم برای عروس اتاق بغلی :| ترجمه کنم!

  • Nova
  • شنبه ۲۴ آذر ۹۷

زخم

اون جایی که ترسای زندگیت شبیه ترسای مادر پدرت می‎شن،

اون‎ جایی که نگرانیت باهاشون یکی می‎شه،

اون جا، بدون که داری بزرگ می‎شی.

بی‎خود نوشت: به چشم و نظر معتقدید؟ یعنی، اعتقاد دارید که ممکنه کسی زندگی رو براتون جوری کنه که یه آب خوش دیگه از گلوتون پایین نره؟

اگه معتقدید به چشم زخم، چی‎کار می‎کنید اگه حس کنید کسی چشمتون زده؟

  • Nova
  • چهارشنبه ۱۶ آبان ۹۷

هم‎کلاسیای خوبی دارم خلاصه

تو این مدتی که ننوشتم، یه سری یادداشت تو گوشیم برداشته بودم از سوژه‎های مختلفی که گیر آورده بودم و می‎خواستم راجع بهشون بنویسم. از Sir Lancelot و Sir bounce-a-lot گرفته، تا "مانتوی صعب‎الاتو" و "آیه غیرشریفه". ولی خب ننوشتم و بیات شدن دیگه.

الان می‎تونم از دو سه روز گذشته بنویسم. از چهارشنبه شروع می‎کنم.

صبحش سر کلاس ترجمه، استاد ح. که اتفاقا اصلا و ابدا محبوب بچه‎ها نیست، دوباره از من تعریف کرد؛ برگه‎م رو هم که بهم داد، دیدم بالاش نوشته:

You're already a translator!

(که ترجمه سرهم بندیش می‎شه "تو همین الانشم مترجمی!")

که خب بلافاصله تو قیافه بچه‎ها یه "هم‎خوردگی" خاصی دیده می‎شد که بهشون برخورده بود که استاد چرا از من تعریف کرده. که من با این که درک می‎کنم چرا حسادت وجود داره و شاید خیلی جاهای زندگیم همین حسادت به بقیه استارت فعالیت‎هام رو زده، ولی خب چرا باید این‎جوری نشون بدین به طرف لامصبا؟

به هر روی. کلاس و تعریفای استاد گذشت و من رفتم سراغ استاد بعد از کلاس، که ازش بپرسم ببینم برای پروژه‎مون، می‎تونیم از همینگوی انتخاب کنیم یا نه، ولی استاد گفت می‎خواد من رو مسئول پروژه کنه و فلان و بهمان، و خلاصه درگیر حرف شدیم و من با استاد رفتم بیرون.

ساعت بعدش، کلاس ترجمه اسلامی. رفتم سر کلاس،دیدم به جز دوتا از ترم بالاییا، از بچه‎های خودمون کسی سر کلاس نیست. با این که تعجب کردم، نشستم سر کلاس؛ چون هیشکی بهم نگفته بود که کلاس رو قراره کنسل کنیم یا چی. استاد هم که خدایش بیامرزد، یک ساعت و بیست دقیقه با این دوتا ترم بالایی چرت و پرت گفت و نذاشت ما بلند شیم بریم. من هم که امتحان داشتم ساعت بعدش و نخونده بودم.

زجر کشیدم قشنگ.

از اون بهتر، بعد از یه ساعت هم‎کلاسیم بهم زنگ زد، که جواب ندادم. اسمس داد که "کچایی؟"، منم گفتم سر کلاس. جواب داده:

"عه، مگه کلاس تشکیل شده؟ :))))"

به خدا می‎خواستم پیداش کنم و تیکه تیکه‎ش کنم. همه‎شون هماهنگ کرده بودن و به من نگفته بودن!

باز کظم غیظ کردم رفتم.

یه نکته تو پرانتز هم این که، چون معمولا من جزوه‎های خوبی می‎نویسم، بچه‎ها زیاد ازم جزوه‎ می‎گیرن. از ترم پیش هم بنا به گفته امام حسین(ع) که "نیاز مردم به شما، از نعمت‎های خدا بر شماست"، سعیم رو کردم بی حرف جزوه بدم بهشون و حرص نخورم که جزوه‎م رو دست به دست بین خودشون می‎گردونن. 

(یادی بکنیم از ترم سه، که عزیزان جزوه تایپ شده من رو بی اجازه گرفتن فرستادن تو گروه و صبح امتحان دیدم جزوه پرینت شده‎م دست تک تکشونه)

ولی چهارشنبه یکی‎شون اومد پیش من (که خودش از من جزوه نگرفته بود) و از دست خطم تعریف کرد و بعدش گفت:

"ولی یه تیکه از جلسه آخر با اونی که من نوشته بودم تناقض داشت‎ها، اشتباه نوشتی" 

خب نخون خواهر من! نخون! تو که خودت جزوه داری اصلا بی‎جا کردی جزوه من رو گرفتی. دیگه ناز نخودکشمشی‎تون رو کجای دلم بذارم آخه؟!

خلاصه. این‎قدر حالم داغون بود و گرفته، که بعد از نماز خوندن همون‎جا تو نمازخونه زنگ زدم به مامانم و با بغض براش تعریف کردم که چه جوری باهام رفتار می‎کنن.

بعدش هم با همون اخلاق نداشته رفتم سر کلاس. اون‎جا بود که دیگه عنان از کف از دست دادم.

بچه‎ها داشتن از همدیگه می‎پرسیدن کلاس قبلی تشکیل شده یا نه؛ بعد یکی‎شون بلند برگشت گفت ازفا رفته. بعد یکی‎شون چرخید طرف من و گفت:

"واقعا؟! تو رفتی سر کلاس؟!"

"آره"

"چرا خب؟!"

"چون هیشکی بهم نگفته بود نباید بریم."

"من که سر کلاس گفتم نریم!"

"من داشتم با استاد حرف می‎زدم کلاس که تموم شد. کسی بهم نگفت."

یکی از پسرا با یه نگاه عاقل اندرسفیه:

"یعنی شک هم نکردی؟"

"نه. دوتا بچه‎های ترم بالایی بودن."

دختره:

"الان یعنی همّه ما غیبت خوردیم؟!"

"من نمی‎دونم."

"اسم شما رو پرسید؟"

"آره."

خب خیلی دلتون می‎خواست کسی سر کلاس نره، یا باید یه کلمه تو اون گروه دانشگاه می‎نوشتین، یا فکر می‎کردین کسی که داره با استاد حرف می‎زنه درگیر شر و ورایی که شما بعد از کلاس می‎گید رو نمی‎شنوه. می‎خواستین غیبت نخورین باید به اون دوتا ترم بالایی هم می‎گفتین. به فرض که من نمی‎رفتم، اون دوتا هم نمی‎رفتن؟

این بود وضع چهارشنبه‎ی من، منهای این که بعد از کلاس هم دوستان بیخ گوشم حشیش کشیدن و من بعدا فهمیدم حشیش بوده.

پی‎نوشت: تغییر نام دادم. می‎خوام مطمئن باشم کسی این‎جا رو با حدس و گمان پیدا نمی‎کنه.

  • Nova
  • جمعه ۱۱ آبان ۹۷

شیراز حتی.

برای کلاس هفته بعد ادبیات آمریکا، باید "گوژپشت نوتردام" دیزنی رو ارائه بدم. ده بار دیدمش طی هفته قبل. ولی الان که می‎خوام پاور پوینتش رو درست کنم و سه ساعته پای لپ تاپ نشستم، یه کلمه هم پیدا نمی‎کنم و مغزمم کلا خالیه.

همه به جز خاله و دخترخاله رفتن پیاده روی اربعین. منم می‎تونستم برم و خب، اصلا نخواستم. دل دل کردم، ولی تهش که یه ذره دلم راضی شده بود که برم مامان و بابا رو راضی کنم برای رفتن؛ دیدم دقیقا یکی دو ساعت پیشش سایت دانشگاه بسته شده و بدون هیچ گونه تمدید زمانی‎ای، دیگه فایده هم نداره ثبت نام کنم. نمی‎دونم خوشحال شدم، ناراحت شدم، خیالم راحت شد یا کلا اهمیتی ندادم. مهم اینه که الان اینجا خالی و دلگیره. خیلی زیاد.

شیطونه میگه برای هفته بعد بلیت بگیرم برم خونه. یه اربعین موندم اینجا. بسمه.

قرار بود با زینب بریم تئاتر. مامان زنگ زد که امروز صب زوار رفتن و خاله دلش تنگ میشه آخر هفته‎ای و برو شب بمون. بهش گفتم نمی‎رم. ناراحت شده. واتس اپ پیام دادم، ندید. ساعت شیش یهو اعصابم به هم ریخت، دوبار به گوشی مامان زنگ زدم، یه بار به خونه. جواب نداد. زنگ زدم به گوشی بابا. گفت مامان جون رو برده حموم. می‎خواستم ازش اجازه بگیرم، بعد به زینب زنگ بزنم و بریم تئاتر. نشد.

بهش گفتم فردا بریم، ولی هنوز ناراحته.

می‎خواستم برم استخر، نرفتم. هدیه هم رفت تولد دوستش. زهرا موند تو اتاق و هم اتاقی چهارمی هم که رفته بود با مامانش. 

بلیت مشهد بگیرم یا یزد؟

  • Nova
  • پنجشنبه ۲۶ مهر ۹۷
دانشجویی بی‌اعصاب، ترسان از شناخته شدن در فضای مجازی، و علاقمند به موضوعات عمیق فلسفی و فیلم‌‌های بی‌محتوا.