زیرخاکی‌های من

می‎نویسم که نوشته باشم. که صفحه خالی نماند. با این که نه ذهنم پر است و نه قوه‎ی خلاقه‎ام مشغول به کار. کارگران مشغول کارند ولی. در جایی در همین خیابان. چرا راه دور برویم؟ در جایی در همین کوچه، همین رو به رو. همین مدرسه‎ای که کوبیدندش که احتمالا پانصد طبقه مجتمع مسکونی بکارند رویش و بشود محل زندگی چند مرفه بی‎درد دیگر که خریدهای روزانه‎شان را پیک سوپرمارکت برایشان می‎آورد و هزینه‎ی ارسال خریدهای اینترنتی‎شان را هیچ وفت چک نمی‎کنند. به من البته دخلی ندارد. به این داستان هم.

به این مربوط است که من می‎خواهم بنویسم و باید بنویسم و نمی‎دانم از چه. از ساختمان رو به رویی که نصف شبی صدای ساخت و ساز نه چندان قانونمندش گوشمان را کر کرده دم دست‎تر نداشتم. یک ساختمان دیگر هم آن طرف‎تر سر از خاک کوهستان درآورده که نگهبانش سه تا امضا می‎گیرد که تا طبقه‎ی چهار بروی و بگویی «اُقُر به خیر» و با آسانسور دو دره‎شان برگردی پایین. از این دست ساختمان‎ها این جا خوب پیدا می‎شود. کافی‎ست یک دیلاق بدقواره‎ی هفده طبقه ساخته شود، فردایش می‎بینی که یکی دیگر ساخته‎اند که هجده طبقه دارد و کراوات «لابی من»ش هم مارک‎دار است.

چشم و هم‎ چشمی این گنده‎بک‎های بی‎مفز مرا یاد همکارهای بابا می‎اندازد که هر وقت یکی‎شان ماشین جدید می‎خرید، آن یکی با مدل بعدی‎اش سرکار می‎آمد که n میلیون تومان - یا شاید هم دلار - گران‎تر خریده بود. فکر نکنید با همکارهای بابا مشکلی دارم ها، نه. مریضی است و برازندگی. چه مریضی توی ذهن خودشان باشد چه توی بدن ملت. مهم هم نیست خیلی.

وضع همکارهای مامان بدتر نباشد، به حقیقت که بهتر نیست. بیهودگی است حرف زدن راجع به این‎ها. بیایید از معلم‎های دبیرستانم برایتان بگویم که یکی‎شان ابروی کچل شده از رنج روزگارش را تتو کرد و تا هفته‏‎ی بعد، ابروی همه آدم را یاد عکس‎های چب و چوله گرفته شده‎ی زنان قاجار می‎انداخت. آن‎ها هم آدم‎های خاصی نبودند البته، اثر خاصی هم روی من و کسان دیگر نداشتند. اصولا چیزی اثری روی من نمی‎گذارد. مگر آب آلبالوی شش هزار تومنی دم مترو توحید که فشارم را می‎اندازد.

البته فشار انداختنی نیست، معمولا آرام آرام پایین می‎رود. فشار شخص بنده مثل خودم رفتار درستی ندارد به هر حال.


هیچ ایده‌ای ندارم این رو در چه حالی نوشتم. ولی تاریخش گواه از اینه که مربوط به هفت ماه پیشه؛ و من هفت ماه پیش، تو همین خوابگاه، از چی انقدر ناامید و ناراحت بودم که یه همچین پیش نویسی نوشتم و هیچ وقت منتشرش نکردم؟

  • Nova
  • دوشنبه ۱۶ ارديبهشت ۹۸

کتاب‎خوانی افسارگسیخته

احساس می‎کنم همین که جولیک هفت‎تیر رو شقیقه‎ی ما نذاشته و مجبورمون نکرده آتش بدون دود رو بخونیم؛ خیلی لطف کرده در حقمون. من اگه بودم این کار رو می‎کردم :دی

خدا شاهده از وقتی که اولین به اولین اشاره‎ی جولیک به نادر ابراهیمی و آتش بدون دود برخوردم، نیت کرده بودم بخونمش. ولی خب همین هفت جلدی بودنش، باعث می‎شد منی که دیگه به جز رمانای امیرخانی، ارتباطم با ادبیات فارسی قطع شده بود؛ حوصله نداشته باشم برم طرفش. نه پول داشتم هفت جلد کتاب رو بخرم، نه حالش رو توی خودم می‎دیدم که خودم رو کور کنم و پای گوشی و لپ‎تاپ، پی‎دی‎اف بخونم. آخرین چیزی که انقدر پیگیرانه خونده بودمش، چهار جلد پی‎دی‎اف فارسی توایلایت بود (من واقعا شرمنده‎ام از وقتی که برای اونا گذاشتم :/) که وقتی بقیه خونه نبودن پای کامپیوتر می‎خوندم.

با این که واقعا برای یه دانشجوی ادبیات زشته که بگه مدت‎هاست عادت کتاب خوندن از سرش افتاده، ولی خب اتفاقی بود که برای من از وقتی که کنکور برام جدی شده بود افتاده بود. یادمه سال سوم دبیرستان رفته بودیم کتاب‎فروشی ـ و احتمالا هم رفته بودیم که کتاب تست بخریم! ـ و من با دیدن سه جلد کامل The Hunger Games، مامان رو مجبور کردم برام بخرتشون؛ به شرطی که نشینم یهو همه وقتم رو بذارم برای خوندنشون و صرفا تفریحم باشه. مامان حسابی اخلاقم دستش بود. بیست و چهار تومن پول کتابا رو دادیم و اومدیم بیرون. یه هفته بعد سه تا کتابی که کامل خونده و مرور شده بود رو زیر بالشم پیدا کرد و نمی‎دونست بخنده یا دعوام کنه.

بعد از کنکور و توی دانشگاه، خوندنم محدود شد به کتابا و داستانا و شعرایی که توی سیلابس درسام بود و حتی اونا رو هم نمی‎رسیدم بخونم و هنوز که هنوزه مجبور می‌شم برم سراغ خلاصه‎شون. تهِ اجبار همین می‎شه دیگه. البته ناراحت نیستم، یه چیزایی رو مجبور شدم بخونم که اگه به خودم بود، هیچ وقت سراغشون نمی‎رفتم و نمی‎فهمیدم چی‎ان.

تابستون پارسال نشستم و دوباره خودم رو مجبور کردم به کتاب خوندن، این بار فارسی. اکثر کتابای امبرخانی رو خوندم، بلندی‎های بادگیر رو خوندم به امید این که یه بار دیگه حسی که از خوندن جین ایر تو دبیرستان داشتم رو توش پیدا کنم، و یه سری نمایشنامه.

دوباره با شروع درس، کتاب خوندن از سرم افتاد، البته درس من کتاب خوندنه و صرفا اون بخشی از کتاب خوندن که باعث لذتم می‎شد رو از دست دادم. تهش این که دیشب، عنان از کف دادم و با این که یه کنفرانس پیشِ رو دارم و یه عالمه درسِ نخونده، رفتم تو سایت کتابخونه دانشکده که ببینم از آتش بدون دود چند سری داریم تو کتابخونه.

فقط یکی بود، و اولیش هم در دست امانت بود تا دهم اردبیهشت. یه تب دیگه تو گوگل کروم باز کردم، پی‎دی‎اف جلد اول رو دانلود کردم، تا همین الان یک نفس خوندمش تا تموم بشه و به روح نادر ابراهیمی سلام و صلوات فرستادم و به چند نفر معرفی کردم و فردا هم قراره برم جلد دومش رو امانت بگیرم که اونی که جلد اولش رو برده هم وقتی میاد سراغ جلد دوم، بفهمه که من وقتی فاز کتاب خوندن بر می‎دارم دیگه کسی جلودارم نیست.

  • Nova
  • جمعه ۶ ارديبهشت ۹۸

بایرنیسم

لرد بایرن (Lord Byron) یکی از شعرای خفن دوره رمانتیک بود. اون‎قدر خفن که بعضیا معتقدن بایرن اولین سلبریتی تاریخ بوده و اصلا این روش و منش سلبریتی‎گری رو اون استارت زده.

مردم و علی‎الخصوص جمع نسوان، علاقه و محبت شدیدی بهش داشتن و لایک‏‎خور ایشون خیلی خوب بود خلاصه؛ در حدی که یه خانومی تو خاطراتش نوشته که «من امروز سعادت این رو داشتم که با لرد بایرن دست بدم!»

نکته اول درباره لرد بایرن اینه که این بزرگوار، هرچند خوش‎چهره بود و طنازی خاصی هم برای حلقه یارانش می‎کرد، یه پاش از بدو تولد لنگ بود. مادرش هم خیلی تلاش کرده بود یه فکری برای لنگی پای پسرش بکنه، اما تلاش‎هاش سود نبخشیده بود. لرد بایرن نه تنها لنگی پاش رو جدی نگرفت، بلکه با همون پای لنگ یه مسافت طولانی‎ای رو شنا کرد و بعدش هم به مادرش نامه نوشت که «این یور فیس، با همون پای لنگ هم می‎شه شنا کرد.» پس نتیجه اول ما از زندگی لرد بایرن اینه که سقف آرزوهاتون کوتاه نباشه و هرچه در جستن آنی، آنی حتی اگه یه پات بلنگه. نتیجه دوم هم اینه که اگه حرفات به اندازه کافی لوند و دلبرانه باشن و قیافه‎ت هم قابل تحمل باشه، برای جنس مخالف خیلی مهم نیست که کج راه می‎ری. 

نتیجه سوم از همه مهم‎تره. لرد بایرن تو زندگی کوتاهش آثار ادبی مهمی رو نوشت. با آدمای مهمی نشست و برخاست کرد. با آدمای بی‎اهمیت هم همین طور. کلا با هرکی دلش می‎خواست می‎گشت، هر کاری که دلش می‎خواست می‎کرد. و در حالی که همه این کارا رو می‎کرد، زندگیش تو چشم همه بود، چون سلبریتی‎شون بود. حرفش رو روی هوا می‎زدن چون دوستش داشتن. حرف بایرن حرف آخر بود.

بایرن توی گفتمان ادبیات انگلیسی واقعا شخصیت دوست داشتنی‎ایه. از شعرهاش می‎شه با تمام وجود لذت برد و با توصیفی که از زن تو شعر she walks in beauty می‎کنه مخ‎های زیادی زد حتی. ولی وقتی به عنوان یه خواننده قرن بیست و یک شرقی آثارش رو می‎خونی، یه چیزی لنگ می‎زنه، درست مثل پای بایرن. این که بایرن احتمالا اولین کسی بوده که ایده و تفکر ضدشرقی رو وارد ادبیات و بعدها فرهنگ غرب کرده. این که دون ژوان بایرن از شرق فقط حرمسراش رو دیده و می‎شناسه. این که ترک‎های مسلمون الله اکبر می‎گن و بعد با هم می‎جنگن و خون می‎ریزن. اون چیزی که تو کار بایرن لنگ می‎زنه، اینه که با حدسایی که می‎زده و تصور خودش اثر ادبی خلق کرده و همه باورش کردن، چون لرد بایرن که اشتباه نمی‎کنه، شرقی‎ها همه این شکلی‎ان، مسلمونا همه این شکلی‎ان.

شاید قرن‎ها بعد از مردنش بشه با شعراش عاشق شد و انقلابی شد و لذت برد، ولی هرجای دنیا وقتی کسی با شنیدن الله‎ اکبر وحشت می‎کنه، یه درصدیش تقصیر بایرنه. و نکته آخر چیه؟ این که ما در مقابل نوشته‎هایی که مخاطب دارن مسئولیم، زیادتر از چیزی که ممکنه به ذهنمون خطور کنه.

  • Nova
  • دوشنبه ۲ ارديبهشت ۹۸

Wrote the book

- You were born in a palace by the sea...

+ A palace by the sea...Could it be?

- Yes that's right. You rode horseback when you were only three...

+ Horseback riding, me?

- And the horse,

* he was white.

- You made faces and terrorized the cook!

* Threw him in the brook!

+ Was I wild?

* Wrote the book!

- But you'd behave when your father gave that look!

* Imagine how it was, your long forgotten past,

we've got lots and lots to teach you and the time is going fast!

پی اس: اگه مثل من با خوندن خط اول این آهنگ، تا تهش تو مغزتون پخش می‎شه؛ تبریک می‎گم، شما هم از بچگی‎تون نتونستید آهنگای آناستازیا رو از سرتون بیرون کنید :دی

  • Nova
  • جمعه ۳۰ فروردين ۹۸

رفلکس روانی

 - ببین چی کار کردی آخه. ببین چی کار کردی...

 - کاری نکردم که.

 - همون، همون، کاری نکردی. همه چی رو ول کردی به امون خدا، بعدشم یادت رفت.

 - یادم رفت؟ چی رو؟

 - من رو!

 - من تو رو یادم رفته؟

 - اگه من رو یادت نرفته بود که هرچی می‎گفتن رو باور نمی‎کردی، می‎کردی؟ ببین وضعیتم رو! دو ماهه می‎خوام بهت بگم چی شده! ببین چی شد! سال نو شد، عید اومد و رفت و هنوز همونه که هست، دیگه حالم رو هم نپرسیدی ببینی زنده‎ام یا مرده. دیروز دم غروبی یادت افتادم، تا همین یه هفته پیش فکر می‎کردم اون موقع زیاد بهت غر می‎زدم از بی‎طاقتی و کم جونی و مریضیام. ولی حالا که فکر می‎کنم می‎بینم که واقعا داشتین می‎کشتین منو. تو و دوستات! یه ماه مریضی کشیدم، شب تو خواب هذیون می‎گفتم و بچه‎ها بیدارم می‎کردن و آب‎جوش نبات و آب‎لیمو عسل می‎ریختن به حلقم. ساعت دو و نیم نصف شب یه جوری با وحشت تکونم داده بودن و می‎گفتن می‎خوای آمبولانس خبر کنیم که خودمم ترسیده بودم؛ الان بعد از یه سال دوستم می‎گه یه جوری هذیون می‎گفتی و تکون می‎خوردی که تخت می‎لرزید. تشنج بوده شاید. به نظرت چی شد؟ یه توییت کردم و خدا رو شکر کردم که بیدارم کرده بودن. بعدش چی شد؟ فحشم داد. تو روم! که چرا واضح و علنی از اون تشکر نکرده بودم. ای خدا. اینا رم می‎دونستی؟ نمی‎دونستی دیگه. نمی‎پرسیدی. مشاور رایگان پیدا کرده بودی، به قول اون دکتری که تو سقوط هواپیمای یاسوج خدابیامرز شد و خدا بهش خیر بده، فقط بلد بودی روی من استفراغ روانی کنی، بلد بودی کوچیک‎ترین استرسی که بهت وارد می‎شد رو روی سر من خراب کنی و بری. دیگه برات مهم نبود من باید با اون مریضی و فشار روانی چی‎کار کنم. مریضی جسمی خوب شد، ولی یه ماه طول کشید. دوماه بعدش رو هر شب با حالت تهوع و بی‎اشتهایی سر و کله زدم. خوراکم شده بود نوشابه و دلستر، که شاید تندی گازش دلهره‎م رو بشوره و ببره. وسط این بلبشو، خواستگار هم پیدا شد. اونم کی! راستی اگه نمی‎دونی، دیروز بعد از تقریبا دو ترم بالاخره با بانی و باعثش رو به رو شدم باز. سلام کردم. انقدر از دستش فرار کرده بودم که وقتی گفتم سلام، با تعجب وایساد و چندثانیه زل زد بهم. نمی‎دونم چطور تونستم هیچی نگم از ضربه‎ای که خوردم، از فشاری که روم بود، ولی از همه بدتر، نمی‎دونم چطور تونستی برام بستنی بخری، بهم بگی «تو برای من جای اون رو پر کردی» و هیچ وقت دیگه ازم نپرسی حالم چطوره.

 - هان؟

  • Nova
  • يكشنبه ۱۸ فروردين ۹۸
دانشجویی بی‌اعصاب، ترسان از شناخته شدن در فضای مجازی، و علاقمند به موضوعات عمیق فلسفی و فیلم‌‌های بی‌محتوا.